My first english poem
They all think about the money
They all think about the body
They all think about the face
never think about the sense!
they all go to the parties
they're all so much arties
they're the people near me
oh!can they really hear me?!
I have my own world
they say mine is old!
they have lots of things in mind
and think no one is of their kind!
but sorry!all of them are the same!
in their life,they have no aim
here we have some pretty girls,pretty boys
they have nothing to say,just making noise!
they write poems,write stories
but they donn't have any harmonies
they insult LOVE by their deeds
they think it can obviate their needs
as they donn't have no aim
for them,LOVE is like a game
they donn't think about one's heart
so they break it soon,so much hard
LOVE is a big secret
acting that way is a regret
donn't kill it with your spoiled thought
you should respect it,yes!you ought!
جز او امیدی نیست
روزگار غریبیست نازنین....دلم عربده ای می خواهد که هرمش تمام دنیا را به آتش بکشد.....این روزها چشمانم دیگر سوی دیدن آدمهای اطراف را ندارند....گویی دیگر بیزارند از دیدن آدمهایی که فهم و شعورشان بیداد می کند و تا تنها می شوند و جمعشان صمیمی می شود همه چیز را به باد فراموشی می سپارند...آدمهایی که همه ی قوانین و قدغن ها را برای دیگران می خواهند و خودشان چون علامه ی دهر حساب می شوند همیشه مستثنا می شوند....مخصوصا وقتی سفر می کنی....بیشتر این قیاس ها در ذهنت انجام می شود....چقدر سخت است که هر چیز از اجنبی ها به تهران می رسد به شکل بدتری به شهرستان ها نفوذ می کند و دهانت باز می ماند از شنیدن حرفای نوجوانانی که شهرشان شهره ی مذهب و اعتقاد است......دلم به حال چه کس بسوزد؟!خودم یا آنها؟!نمی دانم خودم را سرزنش کنم یا آنها......خودمان چنین کردیم دیگر....خودکرده را تدبیر نیست.....باید بی نهایت تاسف خورد به حال بی تفاوتی ها.....دروغ که از درو دیوار شهری ببارد مردمانش وحشی خو و دیوانه می شوند....جالب آنکه همه هم می فهمند و به روی خودشان نمی اورند.....می گفت در جنگ چالدران....آن زمانها......ایرانیان بسیاری مردند و بسیاری مرد و فرزند و پدر از دست دادند......آنقدر که جز اندکی از لشکریان نمانده بود.....همه باید به یقین ناامیدانه می جنگیدند اما با خواندن:می جنگیم و خونمان ریخته می شود اما ذره ای از خاک وطن را به دشمن نمی دهیم.....پیش می رفتند و از هیچ چیز نمی ترسیدند....و پیروز هم شدند....حالا چه شده که جوانها هیچ نمی کنند؟چه شده که راحت و بی خیال مملکت بر باد می دهند با زائل کردن حق و حقوقشان و گاها زائل کردن روح و روان و عقلشان؟!هر چه بیشتر فکر می کنم....بیشتر به عمق فاجعه پی می برم....فاجعه ای که جز بیان آن در یک نوشته ی چند خطی در جایی که گاهی رهگذری از ان می گذرد کاری برایش از دستم بر نمی آید......باشد که خدا همگان را رستگار کند که جز او امیدی نیست.........
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....