یک روز در رویاها.....

تمام روز رو گشتیم.....کارهایی رو کردیم که دوست داشتیم...من و تو......خیابون ولیعصر رو از بالا تا پایین اومدیم....از همون نوک تجریش تا آخرش که نمی دونم کجاست و من عاشق این بودم که یه روز این کار رو بکنم...مثل امروز....دست تو دست تو.... . با کلی خنده و شادی....سر هر مغازه ای که برسیم یه چیز بنفش ببینم و یه جیغ بنفش بکشم و بگم:وای چقدر خوشگله!اونوقت تو بگی می خوایش؟!منم بگم:نه....بعضی چیزا فقط از پشت ویترین خوشگلن،وقتی بخریش هزارویک عیب روش می ذاری......از این ور جوب می پرم اونور جوب.....لبه ی جوب راه می رم و تو یهو محکم همونجور که دستم تو دستته هولم می دی سمت جوب و باز من جیغ می کشم و توام شیطنت بار من و می کشی سمت خودت......یهو آسمون دلش می گیره.....یواش یواش قطره های بارون می ریزن رو سرمون....بی مهابا دهنمو باز می کنم و یه عالمه بارون قورت می دم و اصلا مزه ی دود رو نمی فهمم......آروم و پاورچین پا می ذارم تو خیابونی که هیچ ماشینی توش نیست و یهو می شینم رو زمین و بعد دراز می کشم رو به آسمون.....با دستم چند بار می زنم روی زمین که یعنی تو ام بیا....توام میای و تو امتداد سر من سرتو می زاری و دستامونو باز می کنیم و چشمامونو می بندیم و فکر می کنیم که همه ی اینا یه خوابه شیرینه و من بلند بلند داد می زنم که خدا جون مرسی از بارون و عشق.....مرسی.....تو می خندی و می گی دیوونه......تو دلم می گم چه خوبه که نه کار داریم ....نه درس داریم ....نه استرس داریم....نه نگرانی داریم....چه خوبه که یه روز رو شادیم.......کم کم شب می شه و بارونم آروم می گیره و ستاره ها تو هوای تمیز و پاک معلوم می شن...اونوقت بی هیچ ترسی از شب....تا صبح ستاره ها رو می شمریم و هر دفعه یه شهاب می بینیم و من با اشتیاق اونو بهت نشون می دم و توام لبخند می زنی و من هر شب و هر شب عاشق لبخند تو می شم...هر شب عاشق تر از دیشب...........تا صبح می شه و با هم طلوع خورشید رو می بینم و کیف می کنیم و تو قرص بزرگ خورشید تصویر من و تو معلوم می شه که مثل یه سایه می مونیم و دست تو رو شونه ی منه و من آروم تو گوشت زمزمه می کنم که چقدر خوشبختم................

My first english poem

They all think about the money
They all think about the body

They all think about the face
never think about the sense!

they all go to the parties
they're all so much arties

they're the people near me
oh!can they really hear me?!

I have my own world
they say mine is old!

they have lots of things in mind
and think no one is of their kind!

but sorry!all of them are the same!
in their life,they have no aim

here we have some pretty girls,pretty boys
they have nothing to say,just making noise!

they write poems,write stories
but they donn't have any harmonies

they insult LOVE by their deeds
they think it can obviate their needs

as they donn't have no aim
for them,LOVE is like a game

they donn't think about one's heart
so they break it soon,so much hard

LOVE is a big secret
acting that way is a regret

donn't kill it with your spoiled thought
you should respect it,yes!you ought!

جز او امیدی نیست

روزگار غریبیست نازنین....دلم عربده ای می خواهد که هرمش تمام دنیا را به آتش بکشد.....این روزها چشمانم دیگر سوی دیدن آدمهای اطراف را ندارند....گویی دیگر بیزارند از دیدن آدمهایی که فهم و شعورشان بیداد می کند و تا تنها می شوند و جمعشان صمیمی می شود همه چیز را به باد فراموشی می سپارند...آدمهایی که همه ی قوانین و قدغن ها را برای دیگران می خواهند و خودشان چون علامه ی دهر حساب می شوند همیشه مستثنا می شوند....مخصوصا وقتی سفر می کنی....بیشتر این قیاس ها در ذهنت انجام می شود....چقدر سخت است که هر چیز از اجنبی ها به تهران می رسد به شکل بدتری به شهرستان ها نفوذ می  کند و دهانت باز می ماند از شنیدن حرفای نوجوانانی که شهرشان شهره ی مذهب و اعتقاد است......دلم به حال چه کس بسوزد؟!خودم یا آنها؟!نمی دانم خودم را سرزنش کنم یا آنها......خودمان چنین کردیم دیگر....خودکرده را تدبیر نیست.....باید بی نهایت تاسف خورد به حال بی تفاوتی ها.....دروغ که از درو دیوار شهری ببارد مردمانش وحشی خو و دیوانه می شوند....جالب آنکه همه هم می فهمند و به روی خودشان نمی اورند.....می گفت در جنگ چالدران....آن زمانها......ایرانیان بسیاری مردند و بسیاری مرد و فرزند و پدر از دست دادند......آنقدر که جز اندکی از لشکریان نمانده بود.....همه باید به یقین ناامیدانه می جنگیدند اما با خواندن:می جنگیم و خونمان ریخته می شود اما ذره ای از خاک وطن را به دشمن نمی دهیم.....پیش می رفتند و از هیچ چیز نمی ترسیدند....و پیروز هم شدند....حالا چه شده که جوانها هیچ نمی کنند؟چه شده که راحت و بی خیال مملکت بر باد می دهند با زائل کردن حق و حقوقشان و گاها زائل کردن روح و روان و عقلشان؟!هر چه بیشتر فکر می کنم....بیشتر به عمق فاجعه پی می برم....فاجعه ای که جز بیان آن در یک نوشته ی چند خطی در جایی که گاهی رهگذری از ان می گذرد کاری برایش از دستم بر نمی آید......باشد که خدا همگان را رستگار کند که جز او امیدی نیست.........