باید می نوشتم،باید می نوشتم برای ما که یک عمر را می خواهیم در کنار یکدیگر بگذرانیم،یک عمر دستانمان در دست های یکدیگر باشد و شانه هایمان تکیه گاه یکدیگر،یک عمر که کم نیست برای ما که داریم اولین قدم های همیشه با هم بودن را بر می داریم...باید می نوشتم....باید از احساس این روزهایم می نوشتم تا جایی ثبت شود،جایی کنار من و تو...جایی در قلب من و تو.....باید بنویسم از ترسهایی که دارم،از اضطراب ها،از چیزهایی که با هم بودن به ما می دهد و از ما می گیرد......باید بنویسم از ذهن،از فکر که اگر در قفس بماند می میرد....باید بدانی دلم چقدر کوچک است ،باید بفهمی چقدر گاهی دلم می گیرد از اینکه من و تو در جایی از زندگی ما نباشیم....دلم می گیرد از وقتهایی که خیلی فرق می کنیم و همیشه می ترسم از تفاوت هایمان.....از اینکه مجبور شویم مثل همه زندگی را ادامه دهیم....هدفهایمان تکرار هدفهای دیگران باشد....می ترسم از اینکه در روزمرگی های زندگی غرق شویم ،می ترسم از اینکه حال را قربانی آینده کنیم و همیشه در دلم دغدغه ی گذشته ی از دست رفته باشد.....می ترسم از چیزی که هر گز نمی خواهم به آن مبتلا شویم......می ترسم یک روز بشود که مثل سگ آنقدر کار کرده باشیم و پول داشته باشیم اما پیر و نحیف گوشه ای تکیده نشسته باشیم و به لحظه های از دست رفته مان فکر کنیم.....می ترسم هدفهای مادی مسیری بسازند که نابودمان کند....می ترسم رویاهایمان در نطفه خفه شود.....می ترسم!می ترسم مثل همه درس بخوانم،ازدواج کنم،بچه دار شوم و پیر شوم و نفهمم زندگی چه بوده،می ترسم از اینکه هر شب که با خودم می گویم ار فردا کتاب می خوانم،از فردا به خودم می رسم،از فردا تئاتر و سینما می روم،از فردا نقاشی می کنم،از فردا شعر می گویم و چون غرق روزمرگی ها شدم و هیچ وقت این فردا نمی رسد،یک روز شود که فردا شده باشد و من زنده نباشم!می ترسم خدا را و خودم را نشناخته باشم و بخوابم و دیگر بیدار نشوم!می ترسم حرص و آز آدمیزادی ،طمع برای بالاتر بودن و بهتر بودن از هر آنچه هدف والای بودنم هست دورم کند...می ترسم دنیا تمام شود و من هنوز در افکارم کودک نوپایی باشم!می ترسم دنیا تمام شود و من بمیرم و به رویاهای دست یافتنیم هم نرسیده باشم!می ترسم از زندگی لذت نبرده باشم،آنطوری که می خواهم.....می ترسم آنقدر بمیرم که انگار هیچ وقت زنده نبوده ام......من از هر چه بترسم،از اینکه پولی نداریم،از اینکه سقفی نیست،خوابی نیست و خوراکی نیست نمی ترسم.....همه ی ترسم از این است که روزی خنده هایمان تمام شود،همه ی ترسم این است که روزی خوشبختی از نگاههایمان پر بکشد و دور شود.....خوب ِ من!همه ی ترسم از این است که به اسم کمال یکدیگر، یکدیگر را عوض کنیم...کسی شویم که نیستیم!همه ی ترسم از این است که عادت های ریز و درشت یکدیگر را نپذیریم و نسبت به هر آنچه هست اعتراض کنیم.....همه ی دلهره  و اضطرابم فقط این است که روزی از خواب بیدار شویم و ببینیم غریبه ای کنارمان خفته است....همه ی ترسم این است که روزی جای برق شادی اشک در چشمهایمان نمایان شود...همه ی غمم این است که آنچه را می خواهیم فدای آنچه کنیم که جهان و مردمانش به سویش می روند...مهربانم!کنار تو بودن التهابیست که لحظه هایم را می سازد...بیا یکدیگر را آنطور که هستیم بپذیریم .......بیا از ضعف ها و نواقص دیگری هیولای  هولناکی نسازیم  که هم خود از آن بترسیم هم دیگری را مضطرب کنیم.....بیا!هیچ انسانی کامل نیست....هیچ انسانی خطاناکرده و بدون عادات ناصحیح نیست ...بیا آنقدر در جزئیات وجودی هم خیره نشویم که حتی از گام برداشتن و سخن گفتن و عادات ریز حرکاتی یکدیگر هم ایراد بگیریم......بیا دوست داشتنمان را در همه ی جزئیات زندگی یکدیگر (چه خوب،چه بد)نمایان کنیم.....بیا خوب من....بیا با واقع نگری های همیشگی رویاهای زیبایمان را نابود نسازیم......بیا همه چیز را همه وقت و همه جا شدنی فرض کنیم.....بیا آرزو کنیم 80 روزه دنیا را بگردیم...فقط آرزو کنیم.....بیا آرزو کنیم همه ی کتاب های خوب دنیا را بخوانیم؛اما و اگر در آرزوهای دیگری نیاوریم.....بیا بپذیریم که هر کداممان دنیایی داریم و هیچ لزومی ندارد دنیایمان یکی شود،می توانیم دیگری را به دنیایمان دعوت کنیم و دعوت او را نیز بپذیریم......این گونه دنیا زیبا می شود و پر از ذهن های رویایی!بیا زندگی را در هر سطحی هست بپذیریم و در کنارش بی هیچ طمعی برای سطوح بالاترش تلاش کنیم....ولی سطح به سطح که شدیم مغرور نشویم که عاقبتش زمین خوردنست....بیا روح را تا اوج ببریم...تا انجا که جا دارد روح را پیوسته و آهسته همراهی کنیم تا به کمال برسد......بیا عزیز من.....من اینجا پرهایم بسته و پاهایم زنجیر است،من اینجا ذهنم زندانیست،افکارم که از ذهن برون می شوند سریع به چنگ می گیرمشان و در قفسشان می گذارم....من اینجا در تنهایی و بی تو بودن می پوسم.....خوب من....بیا ما مثل آدمیان دیگر نباشیم.....بیا همین حالا که فرصت هست از زندگی لذت ببریم و برای کارهای مهم داشته و نداشته لذت های کوچک و همراهی های گرانقدر را از دست ندهیم....بیا هر چیزی را یک بار تجربه کنیم....هر چیزی را....بیا از این انسان های دوروی ظاهربین ظاهرپسند جدا باشیم.....بیا یک رو باشیم که هستیم.....بیا اینگونه بمانیم...بیا عشقمان  که از کاسه ی قلبمان سرریز شد قسمتش کنیم با دیگران.....بیا اگر به مالی از دنیا رسیدیم قسمتش کنیم با آنها که هر چه کردند نرسیدند.....بیا بهترینم!من از تو سقف نمی خواهم،از تو هر گز دیوار نمی خواهم!من از تو آسمانی می خواهم که وقتی غمگین بود ببارد و وقتی شاد بود بدرخشد....از تو گلزاری می خواهم که هر گلش گوشه ای از صداقت  و نجابت تو باشد...بیا خاصیت عاطفه را بیشتر از پیش دریابیم.....بگذار احساس بال و پر بگیرد و عقل پروازش دهد.....بگذار خاطرات چون شیرینی شربتی طعمش هر وقت که چشمهایت را می بندی در ذهنت تکرار شود......من و تو از تبار صداقتیم...من و تو اعتماد را در قدم های یکدیگر معنا می کنیم....من و تو خسته ایم و سرخورده از بازی روزگار....من و تو به مردمان شهرمان که می رسیم می میریم از پوچی قدمهایشان و می خواهیم چون انها نباشیم.......من و تو بری از سیاهی های این مردمیم اینگونه است که بیشتر از آنان درد می کشیم و رنج...رنجی که شیرین است......من و تو...من و تو......من و تو همیشه ما می مانیم اگر به احساسات کوچک و بزرگمان،به عادات ریز و درشتمان،به حرفهای گفته و نگفته ی یکدیگر احترام بگذاریم....اگر اعتراضمان عاشقانه و گرم و لطیف باشد،اگر فرض رابطه مان بر این باشد که دیگری همیشه بخشیده شده است و همیشه بخشنده!من و تو ما می شویم اگر و فقط اگرفرهنگ ها و سنت ها و قوانین از خود ساخته ی بشریت را دور بریزیم و فقط و فقط با قانون عشق خودمان زندگی کنیم.....مای ما تنها چیزیست که تا آخرین نفس در کنار ما می ماند.....بیا از مای ما خوب مراقبت کنیم همیشه مهربانم......... دوستت دارم بیشتر از هر چه که فکرش را بکنی دوستت دارم به وسعت گرمی بوسه هایت بر دستان سخت محتاجم دوستت دارم به وسعت آسمان قلب بی انتهایت دوستت دارم به اعتبار نگاههای عاشقانه ام دوستت دارم هرگز از یاد نبر و به آن شکی نداشته باش هرگز هرگزپ.ن:این نامه را چند ماه پیش نوشتم و بهش دادم.....متن کلی ای داشت.....گذاشتمش اینجا.....:)خب این نامه ی خصوصی ایه که حالا کمی عمومی شد!