چینی نازک تنهایی من

هی!

نگاه کن!

هیچ وقت چینی نازک تنهایی من نشکست!

خوشحالم!

و من در تنهایی هایم کتاب می خوانم،فیلم می بینم،می نویسم،شعر بلغور می کنم و به تو فکر می کنم،فروغ را ستایش می کنم و گهگداری هم با خدای وجودم خلوتی می کنم و چای و قهوه ای می نوشم و گاهی ساعت ها از پشت پنجره شب را تماشا می کنم و از تمام چراغهای روشن شب بیزار می شوم که خلوص شب را دزدیده اند.گاهی برای تو نقاشی می شکم و قاب می کنم و می زنی تخت سینه ی دیوار اتاقت و عکس می گیری ازشان و برای من می فرستی و من هزار بار کیف می کنم که تو هستی که نقاشی هایم را بگیری و حتی بو کنی و بگویی بوی دست تو را می دهد.....فکر می کردم که بودن تو کافی نیست که از تنهایی دور شوم،اما این روزها که تنهاترین تنها شده ام تو تنها کسی هستی که همیشه هستی و واقعا هستی،تنها کسی که قربون صدقه هایت از ته دل و بی نهایت لذت بخش است و از روی وظیفه و عادت نیست.....می دانی تازگی ها این حس را دارم که هر قدر خوبی کنی کمتر خوبی می بینی،یا اینکه به این نتیجه رسیده ام که در روابطم با دیگران اگر همیشه نقش سنگ صبور و حلال مشکلات و دوست همیشه حاضر را داشته باشم دیگر خودم اجازه ندارم که کسی را سنگ صبور بدانم و دردو دل کنم....غم چشم آدمها را باید ببینم و از ناله ها وقر(غر؟) های روزانه ام چیزی نگویم....اینقدر پای واقعیت های عاشقانه و شکست های عشقی و مشکلات دوستانم(؟) با خانواده و جامعه و چه و چه نشسته ام که  پاک خودم را از یاد برده ام!خودم هم باورم شده که من همیشه یک گوشم که می شنوم و یک زبانم که دلداری می دهم......حالا اینها را نمی نویسم که فکر کنید من چقدر آدم خیلی مهربان و به به و چه چهی هستم!نه این صرفا یک حس است....این که من خیلی دنبال دلیل می گردم برای اینکه چرا با همه هستم و با هیچ کس نیستم!اینکه یکی از هیمن دوستان به من گفت که آدمها از آدمهای با صداقت بدشان می آید و آدم های ساده و صادق را در جمع خود نمی پذیرند شاید این واقعیتیست که به هر حال طی 4 سال در دانشگاه بودن و دیدن رقابت های ناسالم و خلاصه هزار کار که گفتنش جایز نیست،این فکر را به سرم آورده که من آنقدر که همه چیز را در زندگیم می گویم و ابایی ندارم از اینکه دیگران بدانند و همه چیز را هم راست می گویم و پنهان کاری نمی کنم و گول نمی زنم کسی را و در همه زمینه ها لااقل اعلام آمادگی برای حضور به هم رساندن و همبستگی می کنم و چه و چه و چه این نظریه ی دوست گرامم را در ذهنم پررنگ تر کرده است!نمی دانم!خلاصه من از زبان یکی از همین دوستان که ازش می نالیدم شنیدم که گفت چون صادقی دوستت دارند اما دوست نمی پندارند!......ما که نفهمیدیم درست!اما فقط می دانم که همه ی عمرم سعی کردم خوب باشم و با کسی بد نباشم و از کسی متنفر نباشم(که نیستم)،پس صد البته که با افتخار می گویم که :صادقانه تنها بودن را به در جمعی بودن که همه ناصادقند هزار هزار بار ترجیح می دهم و خدایم شکر می گویم!باشد که عبرت آیندگان شود!

روزگار غریبیست نازنین

1.کم کم مهندس می شوم......همه آرزویم اما هنرمند شدن بود............

2.از فضای کنونی حاکم بر خاک پاک وطنم بیزارم...............

3.خدا یا چگونه تورا گوییم درد این روزهای سنگین را؟

4.من خسته ام و تو خسته تر از من.........

5. دو نوع عذاب وجدان تحمل می کنم:

1.اگر همراه نشوم با مردم عذاب وجدان این همراهی نکردن

2.اگر همراه شوم،عذاب وجدان دق مرگ کردن مادر.....آخر مادر به خاطر برادرش یک بار دق کرده است:(فکر یک بار دیگر این  مصیبت تنش را می لرزاند........


ومن می جنگم با تمام غلیانات و احساسات و نفرت های درونم............ومغزم متلاشی می شود از اینکه نمی توانم بفهمم کدامیک از عذاب ها قابل تحمل تر است........

پناهی نیست جز او...دانم که در هر قدمش حکمتیست.....