دوست.......

توی صفحه ی فیس بوک دوست ها که می گردم....همه عکس هایی دارند از دوستی ها و گردش ها و با هم بودن ها.....از قربون صدقه رفتن ها و فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و دلم تنگ است و هزار یک احساس و عاطفه ی دیگر......من اما پر از احساس و عاطفه کنج خانه دوست می جویم .......و فکر می کنم به اینکه چرا همیشه دوستانم یا می روند یا فراموش می کنند یا حالا هر چیزی که منجر به جدایی می شود برای دوستانی که دوستشان دارم اتفاق می افتد.....انگار بغض بزرگی در دلم خانه کرده...بغضی که هر از گاهی با صدایی بلند می ترکد و گه گاه هم پناهی ندارد ......آدم همیشه که نمی شود به کسی که دوستش دارد پناه ببرد.....همیشه چیزی ته دل آدم قلقلک می دهد که بعضی چیزها را آنجور که دوست داری نمی توانی به عشقت بفهمانی و همیشه یک هم جنس نیاز هست که تورا درک کند و اشک هایت را ببیند و شاید اشک هم همراه تو بریزد.....نمی دانم کجای کار می لنگد.....!اما چرا!شاید بدانم....شاید اینکه در پیله ی خودم گوشه ای خزیده ام و هر کسی را به تنهاییم راه نمی دهم.....شاید ترسهای بی حد و حساب مامان از خیلی چیزها....شاید همیشه در خانه تنها بودن ها.....شاید صمیمیتی که بین افراد خانواده نیست...یا خانواده ی تکه تکه شده.....همه مرا وادار می کند در کنار ترس از دیگران تشنه ی با هم بودن ها باشم!تشنه ی صمیمیتی خالصانه!له له زدن برای یک دوستی ناب......کسی که همیشه برایم وقت داشته باشد و همیشه برایش وقت داشته باشم..........دلم گاهی آنقدر می گیرد،انقدر گاهی فکر می کنم سر تا پایم ایراد است و کسی دوستم ندارد.....آنقدر گاهی بی دوستی می کشم که از گریه خوابم می برد....آنقدر بغض هایم میان درسها و مشق ها و کارو روزمرگی خفه می شود........آنقدر گاهی دلم می خواهد زنگ بزنم و دوستی را از دل گرفتگیم با خبر کنم و دستش را بگیرم و ببرم جایی  بنشینیم و هی چای و قهوه بخوریم و من هی حرف بزنم و حرف بزنم...آنقدر گاهی دلم می خواهد از "او" برای کسی بگویم.....از کرده ها و نکرده هایم برای "او"آنقدر گاهی می خواهم خوشبختی هایم با "او"را با کسی قسمت کنم....گاهی گریه هایم را در دلش جا دهم و غرهایم از "او" را بگویم!آنقدر دلم تنگ است برای ساعت ها چت کردن با بچه های دانشگاه و راهنمایی کردن ها و شعر خواندن ها برایشان......آنقدر دلم می خواهد یک نفر بشیند و یک دل سیر برایم دردودل کند و من هم بشنوم و لبخند بزنم و حرفای قشنگی برایش بزنم که دلش آرام شود..........آنقدر دلم این چیزها را می خواهد که خدا می داند......آنقدر گاهی خسته می شوم از خودم...از قیافه ام...از لباسهایم...از شلختگیم...از اینکه حوصله ندارم بگردم و لباسهای زیبا و دلنشین برای خودم بخرم....حتی حوصله ندارم موهایم را شکلهای مختلفی در بیاورم...آنوقت توی خیابان که راه می روم حس می کنم همه از من زیباتر و مرتب تر و بهتر هستند...آنوقت نمی دانی چقدر غصه می خورم که حتی برای خودم هم ارزش قائل نیستم.....نمی دانم!باز از آن دوران ها شده است که هی و هی غصه می خورم و اینجا می نویسم و هی می آیم و کامنتهای دلداری می خوانم و ذوق می کنم و اما بعد باز می گویم چه فایده......کامنت که برای آدم دوست نمی شود......احساس اجتماع گریزی وحشتناکی دارم!احساس اینکه دلم نمی خواهد با درس خواندن آدم موفقی باشم!دلم نمی خواهد خودم را برای درس و کار بکشم...احساس پوچی که نسبت به همه ی اینها پیدا کرده ام مثل خوره مغزم را می جود.....وقتی کسی به من می گوید دیگر مثل شعرهایت رفتار نمی کنی....شاعرانه نیستی....بیشتر به زوال روحم پی می برم....به اینکه من دیگر خودم نیستم!به اینکه هنوز تشنه ی خیلی چیزها هستم و اما همه را از خود دریغ کرده ام..................و خدا می داند روحم چه زجری می کشد...............راستی کسی هست اینجا که راه و رسم دوست یابی بداند؟!!!من مدتیست گم کرده ام......این آگهی نیازمندی های دلم بود.....

دلم گرفته زین جا......

می نویسم!می دونم شاید کسی نخونه دیگه.....کی دل و دماغ داره بنویسه این روزا؟!کی حوصله داره جمله ها رو پشت هم ردیف کنه؟!نمی دونم چی بگم و چی بنویسم..............از 99 جهت داره قلبم فشرده می شه.........داخلی،خارجی،باطنی،ظاهری...........حوصله ندارم....همین.....خندم نمیاد،گریم نمیاد.....عصبانی نیستم،آروم نیستم......در حال حاضر هیچی نیستم!اوضاع همه جا قمر در عقربه!دلم رو به انفجاره.....صبرم سر اومده.....دیگه چه غرایی بزنم؟!!..............یه دوست لازم دارم!یه دوست همجنس خوب.....یکی که همیشه باهام باشه.....یکی که همه حرفام رو بتونم بی دغدغه بهش بگم........تنهایی بد دردی شده...........تو چهار دیواری حبس شدم.این مغزم رو به متلاشی شدنه...........4 سال پیش خواب این روزا رو می دیدم....اما فقط خواب می دیدم که مردم ریختن تو خیابون!نه اینکه مردم رو کشتن...............باز من پراکنده نویسیم شروع شد!بیخیال......این 1 ماه و اندی غر نزدم!اینجا غر زدم یه کم....دعوام نکنید......بی نهایت خستم.....بی نهایت پوسیدم.....بی نهایت متزلزلم......


پ.ن:دوست عزیز با وبلاگ "اراجیف مزمن"من چرا نمی تونم برای شما کامنت بذارم ؟!