هدف جز این است...جز این
داشتم نوشته های وبلاگم رو مرور می کردم.....همش غر زدم!شاید وبلاگ جاییه واسه غرهایی که در زندگی حقیقی راحت نمی شه زد!شایدم من کلا آدم غرغرویی هستم!ولی فقط این رو می دونم که همیشه وقتی دلم می گیره یا چیزی ذهنم رو مشغول می کنه دوست دارم بیام و اینجا بنویسم....مثل الان که یک چیزی ذهنم رو درگیر کرده........چیزی به اسم هدف!
خب طبیعتا اینجا به خاطر دوری از تمام چیزهایی که سالها باهاشون زندگی کردی خیلی به اون چیزها فکر می کنی......جلوشم نمی شه گرفت!من اسمشو گذاشتم بیماری تصور وطن!....همش در حال تصور آدمها،کوچه ها و حال و هوای تهرانم!.......تصور کودکی،مادر،پدر و خانه ی کودکی ها و آمال و آرزوهای کودکی،اونجا که ازم می پرسیدن می خوای چی کاره بشی می گفتم می خوام نویسنده شم!وقتی که یادم میاد اولین شعری که گفتم راجع به جشن نیکوکاری بود و من اون موقع 8 سالم بود!یادم میاد دفتر خاطراتام که هنوزم همشون تو خونمونه!10 تا بیشتر بودن،یه دفتر داشتم که هر صفحش یه موضوع داشت و من یک صفحه نوشته بودم راجع به هر کدوم از موضوع ها و عکسایی رو زیر هر موضوع چسبونده بودم،راهنمایی که بودم یه دفتر دادم دست دوستام که هر کس یه بیت شعر برام بنویسه و هنوز اون شعرها رو دارم و خیلی هاشون اون روزها برای من و حتی کسی که نوشته بود قابل درک نبود.....یادم نمیاد چه برنامه ای روی کامپیوتر بود اما یه صفحه ی آبی بود که نوشته ها روش سفید بود....مال داس بود فکر کنم......من عاشق نوشتن توی اون صفحه ها بودم.....کتاب می گرفتم دستم و از روی کتاب می نوشتم توی اون صفحه.....ذوق می کردم وقتی بعضی جمله های کتاب رو می تونستم تو اون صفحه ی آبی عوض کنم.......یادم میاد......روزایی که مامان اینا نبودن،من لوازم آرایش مامان رو بر می داشتم و حسابی به سر و صورتم می مالیدم و فقطم می دونستم رژ لب باید رو لب استفاده شه و بقیه چیزها رو اشتباهی استفاده می کردم!لباسای خوشگل مهمونی مامان رو هم می پوشیدم،جلوی آینه وایمیسادم و ادای بازیگرا و خواننده ها مخصوصا گوگوش رو در می آوردم!آواز می خوندم،می رقصیدم و از خودم ترانه می ساختم و یکی دو ساعتی واسه خودم شاد بودم.......همش 10 11 سالم بود.....گاهیم یهو بابا میومد خونه و هول هولکی لباسارو مینداختم رو سرم و می دوییدم تو دستشویی که آرایشا رو پاک کنم!!!........یا عادت داشتم که نامه بنویسم برای این و اون!کارت پستال درست کنم ......شبا تا صبح بیدار می موندم و کتاب می خوندم.......بوستان و گلستان سعدی می خوندم.....کتابای نادر ابراهیمی رو با اینکه نمی فهمیدم می خوندم......نقاش شدم! بابا همیشه وقتی کار می کرد روی یه کاغذ طرح می زد،ساده و غیر حرفه ای بود اما همیشه توجهم رو جلب می کرد.....6 7 سال کلاس رفتم و طرح زدم و نقاشی کشیدم......عاشق طرح های سیاه سفید بودم.........فلوت زدن یاد گرفتم........هنوزم بدون نوت می تونم همه ی آهنگایی که یاد گرفتم رو بزنم!کاری که خواهر و برادرم نمی تونن انجام بدن....خلاصه همش تو گذر هنر می رفتم و می اومدم.........نوشتن،خواندن،بازی کردن،ترانه ساختن.........هرچند کودکانه بود اما انگار داشت من رو می ساخت.....مثل خواهرم که همیشه سرش توی وسایل برقی بود و مدار می بست و دزدگیر درست و می کرد و هر چند همه کودکانه بود اما آخر ازش یه مهندس برق بیرون اومد........یا برادرم که تمام کامپیوتر رو زیر و رو می کرد و هیچ نقطه ی ناشناخته ای توش جا نمی ذاشت و گاهی دل و رودش رو هم می ریخت بیرون....و حالا شده مهندس کامپیوتر،من هم جایی شاید باید می شدم شاعر،نویسنده،خواننده یا بازیگر!!!!ولی حالا مهندس صنایعم........این اسمش غر نیست!اسمش سردرگمی در هدفه!در چیزی که پایه ی وجود منه با چیزی که الان هستم.......درست یا غلطش رو نمی دونم!اما مامان وقت انتخاب رشته گفت هنر نون و آب نمی شه و وقتی من یواشکی کنکور هنر ثبت نام کردم و روزش فهمید خیلی عصبانی شد و نذاشت که امتحان بدم.......و من همه ی این سالها از روزی که وارد دانشگاه شدم ،از روزی که با چهره ی خشک برنامه نویسی و برنامه ریزی و بهینه کرد ن و امثالهم(که برای بعضی ها شیرین شیرین است)روبرو شدم و وقتی فهمیدم که محکوم بودن یعنی چه.... همیشه حسرت خوردم و هنوز هم می خورم.....وقتی اینجا اصلا نمی دونم باید رو چه موضوعی واسه پایان نامم کار کنم و اصلا هم علاقه ای به هیچ مبحثی ندارم اما مجبورم که خودم رو علاقه مند نشون بدم لحظه به لحظه احساس می کنم که راه رو دارم اشتباه می رم!!!وقتی کتاب شعرم رو چاپ کردم ترسیدم!از چی نمی دونم!جلوی چاپش رو گرفتم،چرا؟!نمی دونم!اگر چاپ می شد شاید اوضاع فرق می کرد!شاید راحتتر می شد راجع به هدفم فکر کنم.....حالا دیگه اصلا چشمه ی شعر و داستان و آوازو ترانه و شکلک در آوردن هایم هم خشکیده بسکه هی دنبال کنترل هزینه و افزایش سرمایه در مسائل رشته ام رفتم....بس که ذهنم چارچوب نرم و مهربانش را در میان شدت محاسبات ریاضی از دست داد........بس که هی شعر خواندم و اشک ریختم که شعرهای من کو ...........شاید!شاید به قول یکی از دوستام:بعضی آدمها هر جا باشن ناراضین،شاید من هم جزو بعضی آدمهام!!.......
نمی دانم هایم را
با شما تقسیم می کنم
و شاعر می شوم
با سوال های ذهن مشکوکم
که چیزی از پاسخش را نمی دانم
پ.ن: چی می دونم چی به چیه!کی به کیه!
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....