گهگدار زندگی

اول:بالاخره من هم یاد گرفتم غر نزنم!یاد گرفتم با لبخند زندگی کنم،به آدمها با لبخند نگاه کنم....من هم بالاخره یاد گرفتم استرس نداشته باشم،یاد گرفتم مثبت فکر کنم،یاد گرفتم امیدم رو از دست ندم،یاد گرفتم از دیگران ایراد نگیرم،یاد گرفتم پشت سر دیگران حرف نزم(شاید کمتر بزنم!)این مدت چیزهایی زیادی یاد گرفتم............یاد گرفتم عاشق آدمها باشم،یاد گرفتم...خیلی چیزها یاد گرفتم...............

دوم:چند روز پیش توی پله های آپارتمان یه بچه ی فسقلی رو دیدم که یه صندلی پلاستکی به اندازه ی هیکلش گرفته بود دستش و داشت از پله ها می رفت پایین،اونقدر بزرگ بود صندلی که جلوی دیدش رو گرفته بود،صندلی رو ازش گرفتم و گفتم کجا می بریش فسقلی؟گفت پیش مامانم،گفتم مامانت کجاست؟!معصومانه نگام کرد و گفت :باهام میای بهت نشونش بدم؟!با اینکه کلاس داشتم دنبالش راه افتادم و تو راه هی دست منو می گرفت و فشار می داد،اسمش حسین بود با موهای فرفری و صورتی سبزه و خنده ای نمکین که دل هر کسی رو می برد،لباس قرمزی پوشیده بود با یک شلوارک قهوه ای،دستم رو گرفته بود و می کشید و هی من می پرسیدم به مامانت نرسیدیم؟!گفت نه!بازم بیا........به قدمهای کوچک اون صد قدمی رفتیم و نزدیک بساط دست فروش ها شدیم........گفت مامانم اوناها.........و در جا ایستادم،صندلی رو دادم دستش و بوسیدمش و ازش خدافظی کردم،گفت نمیای مامانمو نشونت بدم؟!گفتم کلاس دارم،باید برم..........و رفتم بی اینکه نگاه دیگری به مادرش بیندازم............مادرش دست فروش کنار خیابان بود...مادرش همسایه ی طبقه ی پایین بود..........مادرش مادر بود...........و من لحظه ای فکر کردم که شاید دوست نداشته باشه که من ببینمش(که هر چند اگه همچین چیزی می خواست هیچ وقت صد قدمی خونه دست فروشی نمی کرد،شیرزنی بود).........دلم ریخت وقتی فرداش پدر معتاد حسین رو دیدم که خمیده و لاغر و تکیده با پسرش بازی می کرد...........و فکر کردم شاید مادر حسین دوست نداشت که من شوهرش رو ببینم..............

نمی دونم!نمی دونم............گاهی خدا چیزایی نشونم می ده که اصلا نمی دونم چه جوری باید باهاشون برخورد کنم........

بعدو بعد و بعدتر

اونوقت یهو می فهمی که کسی که فک می کردی بهترین دوستته داره بهت دروغ می گه!اون وقت احساس می کنی یه روده ی راست تو شیکمش نیست....اونوقت گوشی رو ورمی داری و به آقای پیشو به صورت خیلی خاله زنکانه گله می کنی و دردو دل می کنی و جیغ می کشی و فحش می دی و بعد کلی دلت خالی می شه و کیف می کنی که تخلیه شدی و بعد آقای پیشو می گه فکرشو نکن،این چیزا ارزش نداره خودت رو ناراحت کنی،اینجوری فقط ذهنت خسته می شه...اونوقت همین جوری مهربونانه بهش می گی راست می گی!من زندگیه خودمو دارم می کنم و فقط فهمیدم که یه نفر از دورو بریام تو زرد از آب در اومده و بعدم اصلا بحث عوض می شه .......بعد می فهمی که به قول سینا گاهی تنهایی خیلی خیلی بهتر از با کسایی بودنه که همش دروغ می گن و ابراز دلسوزی های احمقانه و به دردنخور می کنن و بعد اصولا هم دروغگو فراموشکار می شه و بعد همه ی دروغاشون یهو رو می شه و بعد ...........


بعدتر و بعدترش تو تنهایی که داری فکر می کنی کلی خوشحال می شی که اون روز فلان کار و واسه فلانی کردی و کلی خوشحالش کردی و بعد همش با خودت می گی که آدم هر کار می تونه واسه هر کس می تونه باید انجام بده،لزومی نداره حتما صمیمت خاصی بینشون باشه....بعد از اینکه گاهی وقتت رو واسه آدمای دورو برت می ذاری کلی ذوقمرگ می شی و بازم می دویی برای آقای پیشو تعریف می کنی و اونم کلی از عقایدش راجع به این موضوع می گه و می گه که هر چقدر فکر کردم هدف دیگه ای واسه بودنم پیدا نکردم جز اینکه الان خورد خورد به دیگران کمک کنم و بعدا که واسه خودم کسی شدم کمکای گنده گنده بکنم ،چه مالی و چه روحی....بعد من کلی دوسش می دارم که فکراش کلی شبیه فکرای خودمه و تازه این جنبه ی کوچیکش بود و بعد تازه یه روز که سر چهارراه پشت چراغ قرمز وایسادیم از این بچه فسقلیای آدامس فروش می چسبه به شیشه و کلی ادا در میاره و ما می خندیم و بعد رومو می کنم به پیشو جان و می گم :کاش یه روز اونقدی پول دار شیم که پولمون رو بدیم به بابا و مامانای این بچه ها ازشون بخوایم که در ازای این پول بذارن این بچه ها برن مدرسه و بعد فکر می کنم که کو تا ما اونقدر پول دار شیم و یه فکر جدید میاد تو ذهنم و می گم کاش یه روز چند تا از این بچه هارو برداریم ببریمشون شهر بازی و خرید و پارک و کلی جاهای خوب که شاید یه بچه به این سن خیلی نیاز داشته باشه بهش......بعد پیشنهادمو به پیشو می گم و فقط لبخند می زنه و من می فهمم که اونم داره این تصور نیمه بچه گانه ی منو تو ذهنش پرورش می ده،بعد هی ذهنم جلو و جلو تر می ره و یاد دوستم دلی می افتم که می رفت پرورشگاه  و با این بچه فسقلیا بازی می کرد و هر دفعه می گفتم منم ببر یادش می رفت....یا یاد 2 سال پیش افتادم که پیشنهاد این رو دادم که یه روز بریم پرورشگاه و اسباب بازی و اینا ببریم برای بچه ها و یکی از بچه های عمران نقشه این کار رو دنبال کرد و آخرشم نفهمیدم چی شد و همه یادشون رفت........بعد بعدش همش فکر می کنم کاش تو این یه سالی که اینجام بتونم یکی از این کارارو انجام بدم،فقط و فقط برای دل خودم،نه دلسوزی،نه ترحم و نه چیزهای شبیه اینها......فقط برای اینکه به خودم یاد آوری کنم و نهیب بزرگی بزنم که زندگی که دارم رو دو دستی بچسبم و لااقل به مادیاتش غر نزنم و سعی کنم بهترین ها رو برای روحم به دست بیارم......................بعد آخرش کسی هست که پیشنهادات مشابهی داشته باشه که بشه تو این یه سال انجامش داد و بهش شاخ و برگ داد(البته از نظر عملی) و بعد خودشم داوطلب همکاری باشه؟!!!!

بعد چقدر حرف زدم و باید برم زبان بخونم وگرنه بازم بعد بعد می کردم!