گویی آرزو را پایان نیست.........
امروز که اینجا می نویسم پر از احساسات رنگارنگم،خوب،بد،گیج کننده........هر لحظه دست چپم رو نگاه می کنم و از دیدن حلقه ی نقره ای رنگ روی انگشتم تمام تنم یخ می کنه و هنوز باورم نمی شه که این اتفاق افتاده و ما با همیم.......آخه اصلا انگار چیزی تغییر نکرده تنها فرقش اینه که بیشتر و بیشتر کنار هم هستیم و بیشتر و بیشتر همدیگر رو می بینیم......عشق بین ما جاریه و گاهی فوران می کنه.....هیچ باری نشد که از کنار هم رد شیم و همدیگرو نبوسیم...هیچ لذتی بالاتر از این بوسه های ناگهانی و بعد هم خنده های شیطنت بار بعدش نیست....
تنها چیزی که تو ازدواج آزارم داد اجتماع بود!از این به بعد من دیگه بیشتر از قبل که به عنوان یک زن آدم نبودم،آدم نیستم!همه جا تا حلقه رو دستم می بینن اگه می خوان فاکتور بدن اسم آقاتون لطفا اگه می خوان فرم پر کنن اسم آقاتون،اگه جایی رضایت نامه ای باید پر شه،آقاتون لطفا! و من تمام مدت حرص می خورم از همه ی اینها!از اینکه اینطور توی جامعه استقلال شخصیتی آدم رو خوردمی کنن فقط چون پیوندی با کس دیگه ای داره.....از اینکه همه جا منو به اسم همسرم صدا کنن هیچ خوشم نمیاد یه حس سرکشی شدیدی بهم می ده و همسرم هم این رو دوست نداره،ما معتقدیم به استقلال شخصیتی آدمها ،چیزی که انگار توی این خراب شده برای یک زن معنایی نداره!
از احساسات دیگم چی بگم که به قدری دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده که نهایت نداره،هر شب کار من شده گریه و حسرت اینکه بتونم باهاشون تو عروسیم برقصم.........خواهرم مراسم رو با وبکم می دید و می دیدیمش...ولی چه دیدنی از اول تا آخر گریه می کرد و منم مدتی رو باهاش گریه کردم و همراه گریه کردن باهاش می رقصیدم و اون هم همین کار رو می کرد و این صحنه شدیدا همه ی مهمونا رو تحت تاثیر قرار داد که وقتی برگشتم دیدم همه ی چشمها قرمز شده........دوری خیلی سخته،خیلی...و من همیشه فکر می کنم اگه این مملکت اینقدر افتضاح نبود کی ما واسه پیشرفتمون مجبور بودیم پا شیم بریم از اینجا که اینجور خونوادمون در به در شن و همه دلتنگ و نالان و گریان؟
دخترخاله و پسرخاله هم امسال می رن،بهترین دوستانم هم تا یک هفته ی دیگه از پیشم می رن و من می مونم و گلم و کلی جاهای خالی که نمی دونم طاقت دوریشون رو دارم یا نه......به حدی ذهن من آشفتست که نهایت نداره.....هم شاد شادم هم ناراحت ناراحت......فکرهایی که توی سرم می گذره و آرزوها و نقشه هایی که واسه ی آیندم دارم،همه و همه من رو دچار التهاب کرده.........از الان دلم برای اینجا تنگ شده،توی خیابونا که می رم تک تک نقاطشون رو نگاه می کنم و تو ذهنم حک می کنم که اونجا دلم که تنگ شد بتونم همه ی کافه ها و رستورانا و سینماها و کوها و تئاترها و استخرها و همه ی خیابونای پرترافیکش رو توی ذهنم مرور کنم.......همش توی ذهنمه که نکنه آدم حساسی مثل من طاقت نیاره اونجا؟!اما من همیشه در کنار این حساس بودنم محکم بودم....تنها نگرانیم مامان و بابان که تنها می مونن و آخرین عصای پیریشونم می ره از پیششون.....
نگاه کردم به خودم توی آینه،خودم نبودم انگار،این یه سال روزگار بدجوری کج و کولم کرده بود بس که کار داشتم و کار کردم و همه چیز رو راست و ریس می کردم.....دستامو نگاه کردم مدتهاست نه قلم نوشتن دست گرفتن نه قلم کشیدن...انقدر نقاشی نکشیدم که می ترسم برم طرفش!انقدر شعر نگفتم که انگار ذهنم گندیده...برنامه ی زندگیم روی روال نمی شه!هر کار می کنم یه برنامه ی جدیدی میاد تو کار!از اول تابستون 10 تا عروسی رفتیم!حالا هم موج مهمونی های خداحافظی بچه ها داره شروع می شه و دوباره این بیرون رفتنا طوفانی می شه واسه همه برنامه هام!آدمم خب دلش نمیاد که عروسی بهترینا رو نره یا نره مثلا از دوستش خداحافظی کنه...کی دلش میاد؟!معلوم نیست دیگه کی همدیگه رو ببینیم!............
اینم روزگار منه...........رنگارنگ و پر از بالا پایین....
راستی من دنبال کار می گردم یه کار چند ماهه!کسی نیست کار ساعتی سراغ داشته باشه؟!هر چی باشه می پذیرم!در رابطه با صنایعم که باشه دیگه بهترین می شه!
حرفا تو ذهنم می چرخید اینجا نوشتم فکر نکنم متن وبلاگیه جالبی شده باشه.....