اشتباه همانجا بود....می دانی....همان روز...همان ساعت...همان لحظه ...وقتی فکر می کردم بزرگ شدن آسان است!وقتی هر لحظه فکر می کردم به کارهایی که دوستشان داشتم و دارم....وقتی دوست داشتم همه ی زیباییهای رویاهایم را به واقعیتی همیشگی تبدیل کنم....ولی جبر روزگار...جبر زمانه....بادبادک کوچک آرزوهایم را با تیر چراغ برق خانه ی سرنوشت درگیر کرد....آنوقت بادبادک بیچاره تکه تکه شد و از صورت خندانی که برایش کشیده بودم جز لبخند احمقانه ای به جا نماند....یادت هست؟!دست تو بود و نردبان مهربانی هایت که بادبادک کوچکم را برایم از بلندای دور و پرخطر سیمهای برق پایین آورد و دوباره از نو ساخت.....ولی.....این تمام ماجرا نبود...حالا بادبادک هایم زیاد شده اند و آسمان زندگیم وسیعتر شده است و شهرها بزرگتر و تیرهای چراغ برق بیشتر شده اند....حالا هر چند که می دانم تو و نردبان کوچکت کنار قلب لرزان و دستهای ملتهبم می مانید و بادبادکهایم را نجات می دهید اما می ترسم که روزی بادبادکی به سیم لختی گیر کرده باشدو تو قصد نجاتش را داشته باشی........برای همین از امروز تصمیم گرفتم بادبادک هایم را از شهر کثیف و پر دود و سنگی و سیمانی که درد مردم در آن فقط نان است بیرون ببرم و به باغهای زیبای پر نهر و سرسبزی ببرم که باغبانش با درختان سخن می گوید و آنجا به بلند ترین ِ بلندترین نقطه بفرستم ...جایی که فقط دست خدا به آن می رسد!.........خدا کند که بادبادکم به سیم های برق خانه ی خدا گیر نکند....