من که می مردم

من برایت می مردم
آن روز که
اندیشه ی با هم بودن
آن روز که
اندیشه ی با هم بودن
در وجودمان ریشه دواند
من برایت می مردم
آن روز که
نگاه
آغاز کلام بود
من بی تو می مردم
آن روز که
قصه ی ما بیدار شد
من با تو می مردم
آن روز که
دستان مهربان عاطفه
چشمان عقل را می بست
من از تو می مردم
وقتی چشمه ی اشکهایم
از قلب تو جاری بود
و انتهایش به قلب من واصل
من هرگز نمردم اما!
هرگز تن به حقارت بی تو بودن
نسپردم
آه...
من برایت می مردم
وقتی ضربات بی امان خاطرات
مرا زنده می کرد
و من مسخ و مبهوت
زندگی را معنا می کردم:
زنده ماندن از
نگاهی که
دوست داشتنی بس
گران را به
یار ارزانی می کند
.
.
.
من برایت می مردم
آن روز که
نگاه
آغاز کلام بود
من بی تو می مردم
آن روز که
قصه ی ما بیدار شد
من با تو می مردم
آن روز که
دستان مهربان عاطفه
چشمان عقل را می بست
من از تو می مردم
وقتی چشمه ی اشکهایم
از قلب تو جاری بود
و انتهایش به قلب من واصل
من هرگز نمردم اما!
هرگز تن به حقارت بی تو بودن
نسپردم
آه...
من برایت می مردم
وقتی ضربات بی امان خاطرات
مرا زنده می کرد
و من مسخ و مبهوت
زندگی را معنا می کردم:
زنده ماندن از
نگاهی که
دوست داشتنی بس
گران را به
یار ارزانی می کند
.
.
.
"عروسک کوکی"
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۸۷ ساعت 20:6 توسط عروسک کوکی
|
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....