من برایت می مردم
آن روز که
اندیشه ی با هم بودن
در وجودمان ریشه دواند

من برایت می مردم
آن روز که
نگاه
آغاز کلام بود

من بی تو می مردم
آن روز که
قصه ی ما بیدار شد

من با تو می مردم
آن روز که
دستان مهربان عاطفه
چشمان عقل را می بست

من از تو می مردم
وقتی چشمه ی اشکهایم
از قلب تو جاری بود
و انتهایش به قلب من واصل




من هرگز نمردم اما!
هرگز تن به حقارت بی تو بودن
نسپردم



آه...
من برایت می مردم
وقتی ضربات بی امان خاطرات
مرا زنده می کرد
و من مسخ و مبهوت
زندگی را معنا می کردم:
زنده ماندن از
نگاهی که
دوست داشتنی بس
گران را به
یار ارزانی می کند
.
.
.
"عروسک کوکی"