موندم حال ندارم اینجا بنویسم یا وقت ندارم.....کلا ترجیح می دم اینجا هر از گاهی بنویسم...اما خیلی وقته که نوشتنم نمیاد....حوصله ی غر(؟)زدن ندارم...حوصله ی تعریف کردن خاطرات ندارم.....درس و مشق و دانشگاه انگار ازم آدم آهنی ساخته.....شبا اونقدر تو ترافیک می مونم که وقتی می رسم خونه جونی واسه یه گپ کوچیک با خانواده ندارم حتی!چه برسه به اومدن و نوشتن اینجا.....قبلنا که رو یه روال بی نظم و ترتیب جلو می رفتم حالم بهتر بود یعنی بیشتر دوست داشتم وقتم رو صرف چیزی جز درس بکنم....ولی حالا روی یه برنامه ی مشخص و محکم می رم جلو و باید به اون برنامه برسم....چون هدفم فقط با اون برنامه دستیافتنی می شه.....دلم یه هیجانی می خواد که می دونم حالا حالاها بهش نمی رسم......من که می دونم آخر این دلم طاقت نمیاره و می زنه به سیم آخر.................بگذریم.....ولی اصولا وقتی چیزی یا کسی رو می بینم که حالم رو از این رو به اون رو می کنه میام و می نویسم....دیروزم چیزایی رو دیدم که کمی باز دلم رو لزوند که آیا واقعا زندگی همین مسیریه که من دارم می رم؟!.....دیروز پایین ساختمون سرزمین عجایب وایساده بودم تا دوستم بیاد ...یه پراید کنارم وایساد و ۴ ۵ تا بچه ی فسقلی سرشونو از شیشه ها آوردن بیرون و یکیشون داد زد :خاله شهربازی همین جاست؟!!!!......اینقدر صدای این بچه نمکی و ناز بود که با یه لبخند برگشتم جوابش رو بدم که یهو نفس تو سینم حبس شد.........چیزی که دیدم مثل تمام موارد مشابهی که دیده بودم یه آن اشک تو چشمم آورد .....ولی جلوی خودم رو گرفتم و نگاهم رو از دست بی انگشت یکیشون و دست یکی دیگه که مچش از شونش شروع می شد و دست اون یکی که تا آرنج وجود داشت روی صورت قشنگ و بامزه ی یکیشون چرخوندم و گفتم آره خوشگله خاله.....۳ طبقه که بری بالا زود می رسی به اسباب بازیا......دلم می خواست آروم برم جلو و دونه دونشونو ببوسم........ولی فقط دستای خودمو گرفته بودم پشتم چون احساس کردم با دیدن دستای من دل کوچشکشون می شکنه(هر چند این فقط فکر منه احساساتی بود!)........آروم که از اونجا دور می شدیم احساس خوبی نداشتم...همش فکر می کردم دستام اضافن......از روبرو پدرو مادر نسبتا متمولی رو می دیدم که بچشون رو بغل کرده بودن و بچه جیغ می کشید و به باباش دستور می داد... در حالی که با یه د ستش بادکنک رو گرفته بود و با دست دیگش آیس پکش رو ........بغضم تو گلوشکست.....فکر کردم اون فسقلیا هیچ وقت می تونن بادکنک دست بگیرن؟!!........ولی بخدا که لبخند اون بچه ها انگار به آدم می فهموند که خوشحالترینن.........گاهی وقتا واقعا فراموش می کنیم که خدایی هست که این همه نعمت به ما داده که بزرگترینش سلامتیه....