از وقتی که خواهر و برادرم رفتن ....خونه دیگه خونه ی قبل نیست....منم که می رم دانشگاه و شب برمی گردم و گاهی کلاس زبان منو تا ۱۰ شب بیرون نگه می داره و خلاصه نیستم.....فکر کن....بعد از ۲۵ ۲۶ سال یهو یه خونه خالی بشه از صدای هیاهوی ۳ تا بچه(هنوز واسه مامان بابا بچه ایم)تمام مدت که دانشگاهم تو فکر تنهاییه این دو موجود نازنینم....یه هفته پیش بود که دیگه اشک مامان از تنهایی دراومد و نالید که چرا هیچ تفریخی نداریم و من افسرده شدم و آخه این چه وضعیه.....یه نگاه به بابا انداختم که شاید بتونم یه نیمه تقصیری تو صورت اون پیدا کنم که چشمای سرخ بابا هم حکایت از همون درد مامان داشت.....شبش خوابم نبرد....تصمیم محکمی گرفتم....این ترم کلاس زبان نمی رم....شنبه مامان رو کلاس زبان ثبت نام کردم....جمعه ها...خودم می برمش و میارمش ...یکشنبه رفتم خودم و مامان رو کلاس ورزش ثبت نام کردم....اونم ۳ روز در هفته!و بابا رو مجبور کردم که قبول کنه و جمعه ها با مامان بره کوه!...........و البته فکر کنید این کار آخر چقدر مشکل می شه وقتی طرفت لجبازترین آدم دنیا باشه!!!.....دیروز با مامان اولین جلسه ی ورزش رو رفتیم .....کلاس که تموم شد.....بهش گفتم خسته که نشدی....یه قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:" برو بابا!خیلیم خوب بود...تو همش بیکار بودی و خسته شدی"...........همین یه جمله ی مامان دلم رو خیلی راضی کرد...امروز صبح مامان بعد از ۳ ماه در حالی که موهاش رو رنگ می کرد بلند بلند آواز می خوند واین بزرگترین لذتی بود که در تمام عمرم تجربه کرده بودم.........شما چی؟!هیچ وقت دور از روزمرگی کشنده ی این روزها به فکر فرشته های مهربون زندگیتون بودین؟!یادمون نره که تمام عمر اونا به فکر ما بودن و به خاطر ما زندگی کردن......هیچ وقت این جمله ی مامان یادم نمی ره:"۵۰ سالم شد و واسه خودم زندگی نکردم کاش فقط یه سال واسه خودم باشم..........."