گذشته
امروز داشتم اتاقم رو مرتب می کردم .....طبق معمول همیشه به چیزای قدیمی رسیدم و خاطراتی تازه شد......بین کاغذایی که داشتم جدا می کردم بریزم دور....چشمم خورد به یه کاغذ که تقریبا به طرز وحشیانه ای!!!! روش چیزی نوشته بودم.......وقتی خوندمش هیچ یادم نیومد این رو کی و تحت چه شرایطی نوشتم....اما انگار که خیلی شاکی بودم.....این بود چیزی که نوشته بودم(البته با فشار زیاد مداد روی کاغذ و لرزش بارزی که دستم داشته) :
زمان نمی گذرد
زمان هیچ وقت نمی گذرد
برای من که همیشه درانتظار ِ
یک انفجار بزرگ هستم...نمی گذرد
زمان مرا در چهار دیوار
سخت و وحشتناک خود
که هر لحظه
دیوارهایش نزدیک و
نزدیک تر می شود
محبوس کرده است
ومن جز فریادهای
دلخراش از فشار
بی امان دیوارها
هیچ نمی فهمم و
مکانی که هر لحظه
رو به پایان است
اتاقک کوچک
زندگی که
چهار دیوارش
"زمان" و "مکان"
و" درد" و" عصیان" است
و سقفی
به سنگینی نفس دارد
مرا محبوس کرده است
مرا که عاشق پروازم
و چون بلبلان در قفس
هیچ آوازی از سر امید سر نمی دهم
و همه ی آوازهایم
خلاصه ی شب سیاهی است
که هرگز صبحدم را نمی بیند
در این خاکی که خشت خشت
دیوارهای اتاق زندگی را
روی هم نهاده است
و نامش "وطن"شده!
خودم که خوشم نیومد!نمی دونم سر چه قضیه ای نوشتمش......افسرده ای بودما!![]()
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....