جز او امیدی نیست
روزگار غریبیست نازنین....دلم عربده ای می خواهد که هرمش تمام دنیا را به آتش بکشد.....این روزها چشمانم دیگر سوی دیدن آدمهای اطراف را ندارند....گویی دیگر بیزارند از دیدن آدمهایی که فهم و شعورشان بیداد می کند و تا تنها می شوند و جمعشان صمیمی می شود همه چیز را به باد فراموشی می سپارند...آدمهایی که همه ی قوانین و قدغن ها را برای دیگران می خواهند و خودشان چون علامه ی دهر حساب می شوند همیشه مستثنا می شوند....مخصوصا وقتی سفر می کنی....بیشتر این قیاس ها در ذهنت انجام می شود....چقدر سخت است که هر چیز از اجنبی ها به تهران می رسد به شکل بدتری به شهرستان ها نفوذ می کند و دهانت باز می ماند از شنیدن حرفای نوجوانانی که شهرشان شهره ی مذهب و اعتقاد است......دلم به حال چه کس بسوزد؟!خودم یا آنها؟!نمی دانم خودم را سرزنش کنم یا آنها......خودمان چنین کردیم دیگر....خودکرده را تدبیر نیست.....باید بی نهایت تاسف خورد به حال بی تفاوتی ها.....دروغ که از درو دیوار شهری ببارد مردمانش وحشی خو و دیوانه می شوند....جالب آنکه همه هم می فهمند و به روی خودشان نمی اورند.....می گفت در جنگ چالدران....آن زمانها......ایرانیان بسیاری مردند و بسیاری مرد و فرزند و پدر از دست دادند......آنقدر که جز اندکی از لشکریان نمانده بود.....همه باید به یقین ناامیدانه می جنگیدند اما با خواندن:می جنگیم و خونمان ریخته می شود اما ذره ای از خاک وطن را به دشمن نمی دهیم.....پیش می رفتند و از هیچ چیز نمی ترسیدند....و پیروز هم شدند....حالا چه شده که جوانها هیچ نمی کنند؟چه شده که راحت و بی خیال مملکت بر باد می دهند با زائل کردن حق و حقوقشان و گاها زائل کردن روح و روان و عقلشان؟!هر چه بیشتر فکر می کنم....بیشتر به عمق فاجعه پی می برم....فاجعه ای که جز بیان آن در یک نوشته ی چند خطی در جایی که گاهی رهگذری از ان می گذرد کاری برایش از دستم بر نمی آید......باشد که خدا همگان را رستگار کند که جز او امیدی نیست.........
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....