دو حرف الفبا!
وقتی برای تک تک لحظه های ما و ثانیه های ما اسمی هست....وقتی برای تک تک گفته ها و نگفته هامون شعری هست......وقتی جواب شاعرانه های من رو شاعرانه تر می دی.....وقتی عاشقانه های من زیر هجوم عاشقانه هات کم میارن.....وقتی عشق یک نت می شه روی لب هات.....اونوقته که می شم به قول خودت"بی حرف ترین شاعر"...."بی بغض ترین گریه".....سعی تو برای بودن....سعی من برای ثبات....هیچ کدوم نمی تونن عاشقانه های آرام مارو تو بی مقداری روزمرگی ها گم کنن......چه جوریه که هنوز که هنوزه شوق دیدنت از دفعه ی اول هم بیشتر دلم رو می لرزونه؟چه جوریه که هنوز انگشتام روی شماره گیر تلفن می لرزن وقتی خبر دارن که قراره صدای تورو بشنوم!
آره!هنوزم شعر می بافم،هنوزم شعر می پوشی....
اگه هر نوشته ای رو به بوی تو آغشته نکنم انگار حرمت نداره.......
ب.این روزا می شه قدر تک تک لحظه ها رو خوب دونست.....می شه کم کم فهمید که چهار سال به سه شماره گذشته و کنار آدمهایی نشستی و راه رفتی که چهار سال هر روز و هر روز دیدیشون.....هر کدومشون.... شیطوناشون ... پرو هاشون.... با ادبا و با کلاسا و از هر نوع آدمی که فکر کنی توشون بود....و آدم می فهمه که این اجتماع کوچیک مشتیست نمونه ی خروار.....بعدها توی جامعه با همین جور آدمها سر و کار داری.....آدمهایی با شخصیت های متفاوت و طرز فکر های مختلف....با اشتباهات فراروون و با مهربونی های غافل گیر کننده......آدمهایی که بعضی هاشون هنوزم نمی دونن چه جوری با هم مسالمت آمیز زندگی کنن و آدمهایی که بعضیاشون همیشه با همه خوبن و کاری به کار کسی ندارن......آدمهایی که خیلی دوست دارم نظرشون رو راجع به خودم تو این 4 سال بدونم تا بتونم بعد از 4 سال که یه مرحله ی خاص از زندگیم رو گذروندم خودم رو سبک سنگین کنم.....آدمهایی که دلم براشون تنگ می شه......برای همه ی همه ی همشون با هر بدی و خوبی که دارن....با گفته ها و نگفته ها .....دلهایی پاک که گاهی به ناگزیر زندگی تن می دن و ضربدر بی مهری روی در دلشون با گچ خطاهای انسانی کشیده می شه و اطرافیانشون که دلای بزرگی دارن با پاک کن بخشش ضربدر هارو پاک می کنن.....
امروز روی پله های فنی،وقتی باد تند بهاری می وزید،مکث کردم و دلم هری ریخت......کی دیگه این پله هارو بالا پایین می کنم؟!کی دیگه توی پله ها فلان رفیق رو می بینم و با لبخند بهش سلام می کنم؟!........چند وقت پیشا حس می کردم 4 سال زندگیم رو تو دانشگاه باختم.....اما امروز انگار فهمیدم که چه چیزایی از در کنار آدمها بودن یاد گرفتم.....چه رفتاراییم تغییر کرده....چه حرفهایی زدم و چه چیزهایی شنیدم......خودم رو خیلی شناختم....خیلی زیاد.....و هنوزم مونده تا اونی که مطلوب می بینم بشم....به هر حال دلم واقعا برای تک تک لحظه های دانشجوی فنی بودن تنگ می شه......و این بغض ناگهان امان نمی دهد...........
همیشه آخرین ها بهترینند......
و در آخر:می دونم که خیلی از دوستای دانشگاهیم اینجارو می خونن.....از همشون می خوام که اگه بدی ای از من دیدن ...اگه روزی روزگاری خاطر عزیزشون رو آزردم....اگه لحظه ای لبخند رو از روی لباشون بردم منو ببخشن و بدونن که بی شک به پایداری این دوستیها ایمان دارم......................
"این نوشته هیچ ارتباطی به نوشته ی شانگوله نداره و یک هفته ی پیش نوشته شده است،لطفا از ارتباط دادن نوشته ها بپرهیزید،من بی گناهم!"محض رفع اتهام و ابهام گفتم:)
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....