دلم گرفته ای دوست....هوای گریه با من....هوای گریه با من
مرگ می آید...بی خبر....مثل برق و باد....خانمانی را می سوزاند.....به آتش می کشد...آتشی که تا عمر اطرافیان باقیست خاکسترش نفس را برای همه تنگ می کند.....سالهای سال یاد سالها زندگی با عزیزی در دل آدم می ماند و گاهی اشک می شود و بر گونه روان.....سالهای سال هر وقت دری را باز می کنی....هر وقت تخت خالی ای را می بینی......وقتی چهره ی عزیزی را می بینی که از یک مرگ یک شبه پیر می شود...همه و همه تورا یاد مرگ عزیزی می اندازد و کم کم از فکر این مرگ گاهی با خودت می اندیشی که اگر این اتفاق برای پدر و مادر خودت(دور از جون)بیفتد چه می کنی؟چیزی که بالاخره اتفاق می افتد...چیزی که اشک در چشمانت می آورد و در دلت تف و لعنت می کنی که چرا چنین فکری کرده ای؟!حادثه ی مرگ را اولین بار 3 ساله بودم که درک کردم....حادثه ی مرگ وحشتناک پدربزرگ و بدن سوخته اش که دیدم ...........بعد از آن مرگ پدربزرگ دیگر و مادربزرگ جوانی که نفهمیدیم چطور رفت.....بعد دیگر مرگی نبود تا سال سوم دبیرستان که بهترین و عزیزترین دوستم که دوستی ما از دبستان شروع شد و ادامه پیدا کرد........تا مرگ خانه ی آنها را هم سوت و کور کرد....مادری رفت....وقتی همه ی محبتهایم به پای ترحم گذاشته شد....فهمیدم که گاهی محبت کردن به ضررم تمام می شود....به این ختم می شود که دوست چندین و چند ساله ات از تو دوری کند....مرگ بعدی............مرگ مادربزرگ بود......مادر بزرگی که ناحق و به خاطر نابخردی یکی از فرزندانش از دست رفت............خدایشان بیامرزد..........مرگ بعد اما دردناکترین مرگ بود......مرگی که نه تنها فرزندان را در هم کوبید....بلکه مرا نیز تا چندی بی ایمان کرد!مرگی که مدتها برای نیامدنش دعا کردم و نشد......گریه ها دیدم و دلداری ها دیدم. و امید به معجزه ای داشتم....اما سرآخر شد آنچه باید می شد......مرگ مادر تو.........نمی دانم چرا خدا همیشه خوبها را سخت تر از بدها می برد؟!نمی گویم زودتر!می گویم سخت تر!دردناکتر!البته می دانم!هر چه خوبتر باشی آزمایش سخت تر است و دردو بلا بیشتر..............چقدر این مرگ زندگی تو و خانواده ات را تغییر داد....چقدر بعضی زاویه هایش برایم غیر قابل درک است....چقدر.......آن لحظات سخت ترین لحظه های عمرم بود....لحظه های بغض های بی گریه ی تو....لحظه های دردناک غم تو.....لحظه هایی که به پدرت فکر می کردم....پدر عاشق تو....پدری که هنوز بعد از دو سال هر هفته سر خاک می رود.....هنوز از شنیدن آهنگی عاشقانه زار می زند....هنوز چشمهایش قرمز می شود از فکر به گذشته و پشیمانی هایی که دارد از نکرده ها برای معشوقش......چقدر سخت تر می شود وقتی این آینده را برای هر زوجی تصور می کنم حتی خودمان.........و امروز درد بیشتری می کشم وقتی خاله ی نازنیم بعد از 3 هفته کشمکش و دست و پا زدن مردش در کما وقتی با اشتیاق برای دیدن معشوق 70 ساله اش به بیمارستان می رود با تخت خالی روبرو می شود که خبری بد در پس آن نهفته است.....جز همسرش پسرعمویش هم بوده.....مردی با افکاری متفاوت....مردی با زندگی متفاوت.....شخصیتی خاص.....بزرگ فامیل........مهربان بود و همیشه دل نگران فرزندانش و تمام مدت زیر لب قربال صدقه ی فرزندان سی و چند ساله اش می رفت....اما هیچ وقت خودش رعایت هیچ چیز رانمی کرد....سرآخر هم کمربند نبست و آن بدن سالم که یک بیماری هم در ان نفوذ نکرده بود و یک قرص نمی خورد در آن سن به خاطر خواب آلودگی راننده حالا زیر خروارها خاک نهفته شده......حالا دیدن اشک های مامان و خاله و حتی بابا که کلی با او رفیق بود......حالا خبر دادن به دایی ها و برادر و خواهر که دور از اینجا در غربتند سخت ترین کارهاست......حالا همه وهمه مرا به فکر می برد و اندیشه ی مرگ......فکر مرگ چند روزیست که رهایم نمی کند....وقتی فکر می کنم نهایت زندگی کجاست!؟این همه دست و پا زدن به چه هدفیست وقتی چه خوب باشی چه بد بعدش می شود خاک و خاک و خاک..............نهایتش خداست حتما....نهایتش را آن طرف این دنیا می بینیم....................نهایتش هدف غایی همه ی ماست.....کمال....و این ها حرف نیست!این ها همه واقعیات زندگیست....می میری و دیگر نیستی و کم کم از یادها می روی و گاهی به خوابها می آیی و اینها اهمیتی ندارد در برابر زندگی ای که درآن دنیا انتظارت را می کشد...زندگی ای که دراین دنیا به هیچ قیمتی نمی توانی بخری مگر به نیک بودن و نیکی کردن...................به هیچ کس تسلیت نگفته ام...حتی خاله.......حتی پسرخاله.....که چه؟!تلفن رادستم بگیرم و بگویم تسلیت می گویم؟!چه فایده جز این که هر بار که خاله این جمله را می شنود بغضش می ترکد و یاد یکی از هزاران خاطره اش با او می افتد؟!که چه هی یک حرف تکراری را تکرار کنم و بگویم غم آخرت باشد که یک معنی بیشتر ندارد: خودت زودتر بمیر که غم دیگری نبینی!چون مر گ باز هم می آید و غمهایی به این شکل آخری ندارند.......مرگ ما روزی فرا خواهد رسید..........................هیچ باکی نیست اگز از این به بعد نیک باشیم و نیکی کنیم......تا به نیکی از ما یاد شود.....
مرگ من روزی فراخواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها،دیروزها!
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور نمناکم نهند
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه برجا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و ماهها و سالها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر،خاک!
بی تو،دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک:(
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ
فروغ فرخزاد(با تلخیص)
چیزی هست....چیزی میان ما....چیزی بیش از یک کلام...یک حرف...یک نوشته.....هر قدر هم که بگویم.....نه من تو می شوم...نه تو من.....پس از تفاوت نترس...نمی ترسم....