دیگر به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد

من خسته از این خستگی های مدامم

از مردم بیزار

از دروغ هایشان بیزار

بیزار بیزار

دلم آرامش خاصی می خواهد که در این جملا ت ناگزیر وصف نمی شود،دلم تنهایی دو نفره ای می خواهد که در آن هیچ کس و هیچ چیز جز ماهتاب نظاره گر بودن ما نباشد،به پوچی می رسم گاهی،من هم دارم شبیهشان می شوم!!!!!من که شعارم خویشتن خود بودن بود...........خسته ام،همین،از این همه دغل بازی و پنهان کاری و اطلاعات غلط و خاله زنک بازی و یک کلاغ چهل کلاغ کردن حرفها خسته ام.......بیشتر آشفته ام انگار..........

کنار پنجره نشسته ام و عکس تورا در دست گرفته ام و های های گریه می کنم!قطره های اشکم روی عکس تو می افتد و انگار که تو هم های های گریه میکنی......دلم برایت تنگ می شود و یاد آغوش مهربانت می افتم که همیشه وقته گریه هایم برای من باز بود....دلم تنگ می شود برای وقتهایی که یواشکی زیر پتو گریه می کردم و تو می فهمیدی و از روی پتو نوازشم می کردی......چقدر دلم تنگ ان روزها شده.....چقدر احساس می کنم که تنهام....تنهایی که سخت عذابم می ده.....انقدر گریه کردم سردرد گرفتم....امروز بعد از مدت ها از آن گریه های آن سالها را تجربه کردم...از آن گریه هایی که قلب تو را حتی اگر با من قهر بودی به درد می آورد،از آن گریه ها که صدایش تا هفت خانه ان ورتر هم می رفت....نمی دانی چقدر عجیب امروز دلم گرفت خواهر......من هنوز هر روز عکس تو و داداش رو نگاه می کنم و یک روز اگر نگاهشان نکنم انگار روز برایم روز نمی شود...چقدر دنیا بی رحم است که اینطور ما را در دنیا پراکنده کرد و دل هایمان را تکه و پاره،هر تکه اش راباید در گوشه ای از این کره خاکی جا بگذاریم...........دوست خواهر نمی شود،دخترخاله خواهر نمی شود،حتی مادر هم خواهر نمی شود.....معشوق برادر نمی شود و همکلاسی نیز هم برادر نمی شود....چقدر لبخندت توی عکس مهربان است،لبخندت که دست در دست معشوقت گویی که آواز خوشبختی همیشگیت است.........چقدر دلم برای صدای خنده هایت تنگ شده.......دیدی ؟ان روز دلم طاقت نیاورد.....از راه دور تا 2 نیمه شب به گریه هایم گوش کردی و سکوت کردی،انگار که با سکوتت نوازش هایت را یادآور می شدی.......چقدر کودکانه گریه کردم و چقدر مهربانانه دلداریم دادی......اما من هرگز درد دل واقعیم را نگفتم!!تو چه می دانی هر روز من چه آدمهایی را می بینم،تو چه می دانی چقدر از دانشگاه فراریم،تو چه می دانی چقدر از دیدن چهره های پر از دروغ آدمها فراریم،تو چه می دانی چقدر روحم زجر می کشد از این همه نا مرادی،تو چه می دانی.......تو چه می دانی از اینکه آدمها اینجا یکدیگر را پله می کنند برای بالا رفتن و بعد هم لگدی نثار هم می کنند و همه چیز را از یاد می برند،تو چه می دانی اینجا چقدر رقیب هست برای هر چیزی،چه می دانی چقدر رقابت ها کثیفند،تو چه می دانی عزیز من چه می دانی......دلم پر شده از این چیز ها،دلم پر شده از چیزهایی که شاید ارزششان در چشم دیگران هیچ باشد،ولی من راحت نمی گذرم از آنها............


عکست را نگاه می کنم،هنوز می خندی و اشکهایم را که روی گونه هایت ریخته پاک می کنم،عکست را می بوسم و لبخندت را در ذهنم حفظ می کنم،تا هر وقت مثل امروز خواستم اشکی بریزم لبخندت مرا یاری کند........

پ.ن: چند روز پیش بود که دلتنگیم به اوج  خودش رسید،وقتی صفحه ی فیس بوک رو باز کردم و دیدم که برادرم یک ویدئوی جدید آپلود کرده.....وقتی پلی رو زدم در جا خشکم زد،هزار هزار بار گوش کردم ،برادرم بود که تنهایی توی یک اتاق کوچیک نشسته بود و گیتار می زد و شعر عاشقانه ای رو با صدای گیراش می خوند........اونوقت بود که دلم می خواست از توی صفحه ی مانیتور برم تو اون اتاق کوچیک و بغلش کنم و زار زا گریه کنم....... و چقدر اشک ریختم،چقدر هی این یه تیکه ی آهنگش رو گوش کردم که می خوند:به خواب خوش دیدمت نشسته ای کنار من........................:((