دلتنگ که می شوم چیزهایی به یاد می آورم

از گذشته

از این روزها

از آینده

دلتنگ که می شوم

احساس بر عقل چیره می شود

دلتنگ که می شوم اشک شوق رسیدن می شود

من برای خودم دلتنگ می شوم

خودی که این روزها در ازدحام تنش های روزگار و روزمره گم شده است

نه قلمی می شناسد

نه دفتری

نه شعری نه کتابی

نه قلم مویی

نه کاغذی

دلتنگ که می شوم انگار خودم را جایی پیدا می کنم

جایی میان کاغذ پاره هایی که چندیست بسته بندی شده اند و گوشه ای خاک می خورند

امروز دلتنگ شدم

دلتنگ بی ریایی که در شعرهایم برای تو بود

دلتنگ رنگ فرحبخش طرح هایم که هر گوشه اش نشان تو بود

همه ی شعرها و کتاب ها و نقاشی ها را دور خودم جمع می کنم

هر کدام را برمی دارم و نگاه می کنم

اشک در چشمانم حلقه می زند

و می پرسم چه چیز مرا از این همه بودن دور ساخت؟

تنها جوابی که دارم فشار آغاز یک زندگی نو است!

و تنها راه حل، فرار از فرهنگ و جنبه های اجتماعی نادرست این سرزمین است

که نیمی از آن گریبان مارا گرفت

تنها جواب همین است

و من هر چه کردم راه گریزی از آن نیافتم

این بود که ذره ذره قوای احساسم در مقابله با این حماقت ها تحلیل رفت

امروز اما دوباره شروع می کنم

دوباره می روم و درراهی که بودم قدم می گذارم

من همانم با همان احساس و حضور